ذوق میکنم و میخندم
مجبور میشوم که از مجلس خارج شوم، همان دور و اطراف پسر بچه ای شیرین که نگاهی جدی دارد از من میپرسد: “نماز خونه کجاست؟” برمیگردم و لبخندی بهش میزنم و میگویم: “اون طرف پشت اون ساختمونها” میگوید: “دوره؟” پاسخ میدهم: “آره تنها نمیتونی بری” میرود و باز برمیگردد و میگوید: “میتونی من رو ببری […]
» باقی این نوشته را بخوانید ...